محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

محمد مهدی بهترین هدیه خدا به ما

سلام سلام 100تا سلام

پسر قشنگم خیلی وقته که واست ننوشتم آخه حسابی درگیر بودم و از همه مهمتر اینکه به اینترنت دسترسی نداشتم آخه ۲۸آبانماه خونه رو جابجا کردیم و با وجود تلاشهای زیاد بابامحمود تازه همین نیم ساعت پیش اینترنت وصل شد. قول میدم در اولین فرصت ماجراها و اتفاقاتی که تو این مدت افتاده واست بنویسم. این عکس رو هم همین چند دقیقه پیش ازت گرفتم.   ضربان قلبم روی خنده های تو تنظیم کردم   پس بخند تا زنده باشم ...
28 آذر 1392

هشت ماهگی

دندون درآوردنت حسابی اذیتت میکنه. همش نق میزنی و بهونه گیری میکنی و بغل میخوای. پاهات هم بدجور سوخته و حسابی بی اشتها شدی. چند روز هم هرچی بهت میدادم بالا میآوردی. خداکنه زودتر خوب شی عزیزم. احساس میکنم رشدت کند شده، هفته دیگه میبرمت دکتر. البته بی اشتهاییت واسه دندوناته. خودت کامل غلت میزنی و بعضی وقتا هم میتونی برگردی اما دوست نداری زیاد دمر باشی. سی دی زبانت خیلی دوست داری. کلا عاشق تلویزیون هستی.  شناختت از محیط اطرافت خیلی بهتر شده و دوست داری وسایل مختلف رو دست بزنی و بگیری و بندازی. عینک بابایی رو هم برمیداری.   اتاقت خیلی دوست داری. تو روروئکت راه میری و بیشتر از قبل توش میمونی. دد، آقا، غار غ...
2 آبان 1392

اولین مروارید گل پسرم

چهارشنبه شب ۱۳ شهریور ماه بود که متوجه شدم گل پسرم صاحب یه مروارید خوشگل شده. خیلی خوشحال شدم. چند روز بعد هم یکی دیگه کنارش دراومد.   پنج شنبه ۴مهر هم واست جشن دندونی گرفتیم و آش دندونی پختیم که خیلی هم خوشمزه شده بود عزیز مامان. خودت هم از آش دندونیت خوردی و خیلی دوست داشتی فدات شم نفسم.   محمدمهدی و محمد(پسر عمه فائزه)   ...
5 مهر 1392

کمی با محمدمهدی

عزیز مامان این روزا حسابی شیطون شدی، همش دوست داری بغل باشی. وقتی نشستی یا دراز کشیدی همین که کسی از کنارت رد شه دست و بال میزنی و ادای سرفه در میاری که بغلت کنن. اصلا تنهایی رو دوست نداری و حتما باید یه نفر کنارت باشه.   وقتی بابایی میخواد بره سر کار حتما باید اول شما رو ببره تو پارکینگ یه دور بده بعد بره وقتی از سر کار بر میگرده هم همینطور. آخه وقتی حاضر میشه شما کاملا متوجه میشی و دست و پا میزنی که بری بیرون. سی دی زبانت خیلی دوست داری اما فقط واسه نیم ساعت، زود خسته میشی و دوست داری تغییر وضعیت بدی. شکر خدا غذا خوردنت خیلی بهتر شده، معمولا هر روز فرنی و سوپ می خوری و روز در میون هم نصف زرده تخم مرغ و ...
21 شهريور 1392

نیم سالگیت مبارک

گل من، امروز ۶ماهت تموم شد. باورم نمیشه اینقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که واسه اولین بار صدای قلبت شنیدم و انگار دنیا رو بهم داده بودن.   اینقد تو رو دوست دارم که هیچ کس کسی رو اینجوری دوست نداشت     امروز صبح با بابایی و مامان عزیز رفتیم واکسنت رو زدیم. اونجا همه بچه ها گریه میکردن اما تو یه کوچولو گریه کردی و خیلی زود ساکت شدی. اما واکسن سختی بود چون بعدش هم تب داشتی و هم پاهات خیلی درد میکرد. همش بهت استامینوفن میدادم. بهداشت بهم گفت تا ۲روز تب و درد داری. خدایا گل من زودتر خوب شه. راستی از دیشب دوباره بهت پستونک دادم. خیلی آروم و خوش اخلاق شدی. ببخشید که این مدت اذیتت کردیم عزی...
2 شهريور 1392

شیطون بلای من

سلام پسر قشنگم    الان که دارم واست مینویسم ساعت ۱۲ شبه و تازه از خونه عمو عباس اومدیم. امروز تولد عمو و محمد(پسر عمه) بود. الان تو لالا کردی عزیز مامان. روزا اینقد مشغول توام که اصلا وقت نمیکنم به هیچ کاری برسم. فدای تو بشم که همه ی زندگیم شدی کوکب خانم تازه از حمام اومدن!!!!!! امروز رفتیم پیش دکترت. خیلی دکترت رو دوست داری. شکر خدا همه چیز خوب بود. وزنت ۸۵۰۰ و قدت هم ۷۰ اصلا دوست نداری زیاد خونه بمونی حتی واسه یک روز، انگار دلت میگیره و دوست داری بریم بیرون. من و بابایی هم وقتی بیتابی می کنی میبریمت پارک. خیلی بیرون دوست داری و با دیدن بچه ها ذوق میزنی. فدات بشم که عاشق بچه هایی. وقتایی هم که ب...
21 مرداد 1392

عکس آتلیه

چــقدر دزدیــدنِ نگــاه ِ تــو  از چشــمان ِ تــو  لــذت بخــش اســت!   تو کدام گوشه زندگیم جا خوش کردی ....   که به هر طرف می چرخم ....   خیالم   آیینه گردان تصویرت می شود ....   دلگرم میشوم   به تکرار گرمای لبخندت   و پر میدهم هر چه غم را ....     تو را نگاه میکنم   که دیدنی ترین تویی   و از تو حرف میزنم   که گفتنی ترین تویی   من از تو حرف میزنم   شب عاشقانه میشود   تو را ادامه میدهم   همین ترانه میشود ...
10 مرداد 1392

شروع غذا خوردن محمدمهدی

پسر گلم از شنبه ۲۹تیر غذا خوردن شروع کردی. نمیدونی مامان چقدر خوشحاله که شما بزرگ شدی و غذاخور شدی عزیزم. طبق دستور دکترت غذا رو با فرنی آرد برنج شروع کردم. روز اول باید فقط یک قاشق بخوری. اما زیاد با علاقه نخوردی  منم هی مزه میکردم  آخه فکر می کردم شاید بدمزه است اما خیلی خوشمزه بود. واسه همین مامان یه ذره ناراحته. امیدوارم کم کم بهتر شی.   اینم عکس اولین غذا خوردنت مامانی ی ی ی ی       ...
31 تير 1392

تیرماه پر دردسر

چند روز بعد از واکسنت رفتیم مطب دکتر اعلمی که خدا رو شکر همه چیز خوب بود. دکتر هم گفت که می تونیم غذا رو شروع کنیم و دستور غذایی واست نوشت اما ما تصمیم گرفتیم یک ماه دیگه یعنی ۵ ماه تموم غذا رو شروع کنیم. نمیدونی مامان چقدر ذوق داره واسه غذا دادن به تو عزیزترینم.   ۸تیر هم رفتیم آتلیه گلرخ. با کلی دردسر چندتا عکس گرفتیم اما به خاطر گرما و اینکه دیگه خسته شده بودی زود تمومش کردیم و فردا باید بریم ببینیم. خدا کنه عکسات خوب شده باشه نانازیه من.   دو هفته که از ۴ماهگیت گذشت متوجه شدم رو پاهات یه کم دونه زده. شب بردمت حموم(از پایان ۴ماهگی دیگه خودم میبرمت حموم، اینجوری اصلا گریه ...
29 تير 1392

چهار ماهگی

سلام عزیزترینم   دیروز نوبت واکسن چهار ماهگیت بود. چند روزه که دل تو دلم نیست، نمیدونم چرا اینقدر نگران بودم. صبح ساعت ۱۰ من و تو و بابایی و عمه فائزه رفتیم بهداشت. اول قد و وزنت گرفتن و واست تشکیل پرونده دادن بعدش هم با بابایی و عمه فائزه رفتین و واکسن زدی. من تو اتاق نیومدم و پشت در منتظرت بودم. پسر شجاع من فقط یه کوچولو گریه کرد. ساعت ۱۱:۲۰ که رسیدیم خونه بهت استامینوفن دادم و بعدش هم هر ۶ ساعت تکرارش کردم. شب رفتیم مهدیه واسه جشن نیمه شعبان، خیلی خوب بود اما تو خیلی بی حال و مظلوم بودی دلم خیلی واست میسوخت نازدونه من به کسانی که نامشون از القاب امام زمان(عج) بود هدیه می دادند به تو هم هدیه دادند و بابا محمود هدیه ات رو گر...
3 تير 1392